حالا چهارمین روز است، حس آدمی را دارم که ناگهان یک طفل چهار روزه را امانت به دستانش می‌سپارند و می‌گویند بزرگش کن! و او میماند و یک دنیا استیصال که حالا با این امانت چه کنم؟ نکند غذایش را بیشتر یا کمتر از حد معمول بدهم؟ نکند لباس هایش را کم یا زیاد تنش کنم؟ نکند ریتم خوابش را به هم بزنم؟ نکند از دستم بیفتد و چیزی اش بشود؟ نکند به لطلفت محض و زیبای جسم و روحش خط و خش بیندازم؟

هر روز را که به شب میرسانم نگاه میکنم به طفل کوچک رابطه مان که دارد ذره ذره بزرگ میشود و حالش آنطور که من میبینم خوب است و همه اینها را از لطف بی حد و اندازه خدا دارم! مگر نه من کجا و توانِ نگاه داشتنِ این طفلِ ظریف؟

خدایا! من که بلد نیستم تو کمک کن سالم نگهش دارم طفل دوست داشتنی ای ست. کمک کن درست و تو پسندانه بزرگش کنیم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها